مردی به داخل کانون می رفت و برای رفتن پا به پا می شد اما دوست داشت سخنی را که در گلو داشت بگوید و برود. سرانجام فرصتی یافت و گفت: خاتمی بعدِ هشت سال چی گفت؟ گفت: من یک گاری چی بودم. اصلاح کردم و گفتم: تدارکاتچی. گفت: فرقی نمی کند. گاریچی و تدارکاتچی یکی اند. و ادامه داد: احمدی نژاد چی گفت؟ گفت: من نوکری ام که تمام بشود می روم. این مرد پرسید: فکر می کنید روحانی بعدِ هشت سال چه بگوید؟ گفتم: ایشان کلید دار است. کلید دار هم از خود اختیاری ندارد. بگویند دری را وا کن، وا می کند. و اگر بگویند ببند، می بندد. درست در امتداد همان دو تایی که شما مثال آوردید.محمد نوری زاد هشتم آبان نود و سه - تهرانیک: تن پوشم را به تن می کردم که دیدم مردی خوش تیپ و خوش لباس با کراواتی مشکی و کت و شلواری شیک و سن و سالی حدود چهل و چهار پنج سال آمد و خریدارانه نگاهی به من کرد و با تکانِ سر سلامی گفت و رفت. آخرین بندهای تن پوشم را که می بستم، دیدم همو با کاغذی لوله شده در دست باز آمد و دست داد و از خود گفت: امروز رفته بودم استعفا بدهم قبول نکردند. از من اصرار و از آنها انکار. هرچه می گفتم آقایان، با این وضعیتی که در حوزه ی حرفه ای ما پدید آمده، من روحیه ی کارکردن ندارم، می گفتند این استعفا ممکن است به یک جریان سیاسی بَدل شود و شورشی پدید آورد. خلاصه قبول نکردند و گفتند ما حاضریم خانم ستوده را در همین کانون وکلا دعوت به همکاری کنیم با حقوق ماهیانه ی خوب تا این سه سالی که پروانه ی وکالتش لغو شده سپری شود.گفتم: کانون وکلا چه جفا کارانه اعتراض خانم ستوده را به حقوق ماهیانه تنزل داده. و پرسیدم: شما آیا وکیل هستید؟ گفت: بله. و کاغذ لوله شده اش را واگشود و خواند: من فلانی، وکیل، بخاطر جفایی که به همکارمان سرکار خانم نسرین ستوده شده، از وکالت استعفا می دهم و .... بر شانه اش بوسه زدم و گفتم: این ها را...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر