۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

خشایار مصطفوی: آغوش باز سگ‌ها

برای ننه‌ بزرگم، ملوک رنج‌برده، یا به‌قول شناسنامه‌اش، رنج‌پژوه که این روزها باز هم زمین‌گیر است.دوباره غروب می‌شود، سرد و زرد. سی ‌و‌ پنج، سی ‌و ‌شش، «قُل اَعُوذُ و بِرَبِ الفَلَق» ملوک خانم با رخوت آیه‌ها را زمزمه می‌کند و دانه دانه‌های تسبیح را شمرده، پیش می‌رود تا به هزار و یک برسد. از نذر دیروز هم صد‌ و ‌یکی طلب دارد. پس می‌شمارد، صد‌ و‌ سی ‌و‌ هفت. تا ته شب که خواب بیاید و برایش کرشمه بریزد و نریزد، هنوز راه درازی برای عقربه‌ها باقیست.خشایار مصطفوی، داستان‌نویسملوک گرسنه است. دیشب و شب قبل‌تراش سر بی‌شام زمین گذاشت. نهار هم اگر بود رغبتی نبود، دل نمی‌کند از تسبیح و بلند شدن؛ پوره‌ای اگر بخواهد بپزد، باید به مطبخ برود که آن هم بی‌عبور از جلوی پله‌ها ممکن نیست و مجبور است چهره‌ی وقیح آن اکبیری را دوباره ببیند که حتما در خود تا شده و جایی از بدن‌اش را زبان می‌کشد. خیالی می‌گذرد. به زانوها فشاری می‌آورد و دولا، با درد بلند می‌شود. استخوان‌های فرتوت بیشتر از جیغ و ویغ پایه‌های لق چهارپایه صدا می‌کنند؛ به‌جای مسیر آشپزخانه راه کج می‌کند سمت اتاق تهی، که انباراش است و در آن اتاق نمور، کیسه‌کیسه جنس کوپنی، حاصل سال‌ها دوراندیشی و بارکشی، روی هم دپو کرده است. شاید بتواند بیسکویتی، شکلاتی، دل پرکنی از زیر جعبه‌ها بیرون بکشد. پرده را که کنار می‌زند، دو موش بی‌خیال و بی‌توجه به او از کناراش می‌دوند. شاد و شنگول، گویی دارند در غیاب‌اش بالا بلندی بازی می‌کنند. همان‌ طور دولا، جارو را بر می‌دارد، موش‌های خانه‌‌اش این روزها چنان جری شده‌اند که دیگر به دیدن‌اش محلی نمی‌گذارند، هر بار هم که آن‌ها را می‌بیند بزرگ‌تر و فربه‌تر شده‌اند. اما خدا را شکر که جعبه‌ها و کیسه‌ها هنوز سر جاهاشان باقی‌اند. هر چند پر از فضله و مورچه و سوراخ‌اند، اما هست این همه آذوقه، دلگرمی ملوک است.مادراش ریکاجان، یک عمر ترس قحطی داشت. تهرانی بود و سال‌های سیاه بی‌نانی را به چشم دیده بود. روزگاری دور، که جان ارزان‌تر از نان بود. زمانه نمی‌گذشت. وقتی دیگر همه واقعا می‌خواستند سر به دیوار بکوبند، تبریزی‌ها با قشون آمدند. شاه را برداشتند و گفتند دیگر...

ادامه خبر


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر