![](http://ift.tt/1vWMMlp)
برای جمجمهای روی یک تابلو زنگ زده، با رنگ قرمز، یک گردن دراز کشیدهاند. روی تابلو با خط بدی نوشته شده: «خطر مرگ!»زاوش باجیان، نویسندهماشین، تکان بدی میخورد. همانجا وسط جاده میزنم روی ترمز. دور و بر را نگاهی میاندازم. پیاده میشوم. از روی یک کرکس رد شدهام. بالای سرش میروم. دارد بالهای بزرگش را تکان میدهد. نمیتواند پرواز کند. ناله میکند. لاشهای متعفن، کنارش افتاده. از بقایای لاشه معلوم است که روزی روزگاری یک سگ بوده؛ یک سگ لاغر. به لاشه نزدیک میشوم. مگسها به سر و صورتم میخورند. کرمها در حال لولیدناند. بوی شرجی و تعفن را تا اعماق ششهایم فرو میبرم. سینهام خسخس میکند. سرفه میکنم. روی از لاشه برمیگردانم و به جاده نگاه میکنم. فسیل چرخ تانکها، سرابگونه، تا شعلههای سربرآورده از دل نمک، به حرکت در میآیند. صدای چرخش فلز، بر آسفالت داغ را میشنوم. صدای دوچرخههای بیست وهشت، که دارند از میان بوی گِیس و بوی ذفر شط، خودشان را به دروازههای غولآسای پالایشگاه میرسانند. صدای ننه عباس.بوی گند، حالم را به هم میزند. به داخل ماشین بر میگردم. شیشه را بالا میکشم. کمی کش میآیم و چشمهایم را ریز میکنم: «با وضو وارد شوید، این دیار معطر به خون شقایق است.» طبق عادتی قدیمی خودم را از انگشتهای دست، به مسلخ دندانهای جرم گرفتهام میفرستم و بعد از جویدن ناخنهای هر دو دست، از صدای نخراشیدهی بوق لکنتهای رنگ و رو رفته، ارتعاش خفیفی بر اندام و عرق سردی بر پیشانیام مینشیند: «زنیکهی الدنگ!» این آوای دلنشین آخرین روز بهار را چند گاومیش، با طمأنینه، در عرض جاده میپیمایند و تپالهی تازه رها میکنند بین بوی لجن و نم و نمک.لکنته دور و دورتر میشود و در سراب ریخته بر جاده گم میشود. به پیکان پیر پدر برمیگردم. پشتی صندلی را کمی میخوابانم و دنده را از عدد پر میکنم.شهر، غریبی میکند. هیچ شباهتی با آنچه که در خاطرم هست، ندارد. گرما ظالمانه حکمرانی میکند. گره روسریام را شل میکنم، آیینه را روی صورتم تنظیم میکنم و چند لحظه به دانههای درشت عرق و چهرهی تغییر یافتهام خیره میشوم. و خیره میشوم به شمشادهای بیبرگ این شهر خاکستری، که بوی خوش خردادش را،...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر